
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۱۰۶۱
۱
تا که به مصر نیکوئی سکه زدی به دلبری
یوسف مصریت ز جان بسته میان به چاکری
۲
نوبت سلطنت بود دعوی معجزه بکن
ختم به توست نیکوئی چون به نبی پیمبری
۳
در غم سیم طلعتت اشک چو زر بود مرا
ما و تو هر دو را سزد دم زدن از توانگری
۴
مطرب خوشنوا بخوان شاهد کشمری بچم
ساقی پارسی بده باده صاف خلری
۵
چهر چو گنج شایگان جان ببری به رایگان
چونکه به دوش افکنی طره چو مار چمبری
۶
زنده شوند از طرب کرده کفن به تن قبا
گر تو به خاک کُشتگان همچو مسیح بگذری
۷
منع نظر ز منظرت عاشق خسته را مکن
تا که ز باغ حسن خود در همه عمر برخوری
۸
آدمیان و وحشیان جمله اسیر بند تو
زیبدت ار به جادوئی دل ببری تو از پری
۹
جلوهکنان به بتکده، ای بت سیمتن بیا
تا چو خلیل بشکنی جمله بتان آذری
۱۰
شکوه مکن ز چشم او گر همه ریخت خون دل
آشفته خون خور افتد ترک چو گشت لشگری
نظرات