
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۱۰۸۹
۱
زلف حجاب چهره کن تا که جهان سیه کنی
پرده بگیر تا که خون در دل مهر و مه کنی
۲
چشم تو مست شد زمی لعل تو میفروش وی
چند بشیخ و محتسب راز تو مشتبه کنی
۳
رخت بمیکده ببر جامه بآب می بشو
بر سر کار زاهدان عمر چرا تبه کنی
۴
غبغب مهوشان بود تا کی منزل دلت
یوسف مصر خویش را چند اسیر چه کنی
۵
راه دراز و شب سیه آشفته رهنما بجو
خضری و باید از کرم روی مرا بره کنی
۶
عیب چه میکنی مرا کز پی او دوم بسر
از پی کهربا شدی منع چرا به که کنی
۷
چشم ازل توئی و ما در قدم تو پی سپر
خاکم و کیمیا شوم گر تو بمن نگه کنی
۸
پرتو نور سرمدی جای نشین احمدی
خواه به میکده گذر خواه به خانقه کنی
نظرات