آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۱۰۹۴

۱

تو را که گفت مرا از نظر بیندازی

روی بشهر غریبان وغیر بنوازی

۲

اگر بمهر حبیبت بغیر در جنگی

ضرورتست که با یکجهان در اندازی

۳

زبیم غمزه چشمت دلم زجا نرود

زکافران نگریزد مجاهد غازی

۴

بکوی ما بزند شانه آنقدر بر زلف

چرا بخون دل خلق میکند بازی

۵

تو را که آدمئی فرق نیست با حیوان

زخیل جانوران تو بعشق ممتازی

۶

نیاز خسته دلان جوی و لقمه را بگذار

در این دو روز که در نعمتی و در نازی

۷

زدل شکایت بیجا مکن مدام ای اشک

از آن زخانه برونت کند که غمازی

۸

زچنگ و بط و عود و ترانه مطرب

مرا نبود چو بانگ جرس دیگر سازی

۹

چو روزگار بود در کمین تو آن به

که خویش را بحریم علی در اندازی

۱۰

امیر مشرق و مغرب خدیو کون و مکان

پناه پارسیان در قلمرو تازی

۱۱

رود بجلد سگان تو هر شب آشفته

سگی ز خود بشمر این کمینه شیرازی

تصاویر و صوت

نظرات