
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۱۱۲
۱
گر آفتاب فلک پرده از سحاب گرفت
بچهره ماه من از مشک تر نقاب گرفت
۲
گرفت ساقی مستان بدست ساغر و گفت
که ماه چارده بر دست آفتاب گرفت
۳
مکن دریغ زکوة رحت زمسکینان
کنون که دولت حسنت بتا نصاب گرفت
۴
پی عمارت دلها تفقدی باید
چرا که غمزه تو ملک بی حساب گرفت
۵
نمانده گردن دیگر که در کمند آری
از آن زمانه تو را مالک الرقاب گرفت
۶
چو خوی فشاند زرخساره باغبان گفتا
که بی حرارت آتش زگل گلاب گرفت
۷
به هجر و وصل تو هر یک رقیب آشفته
سمندر آتش و ماهی وطن در آب گرفت
نظرات