
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۱۱۳۴
۱
وقت آنست که پاکوبی و می نوش کنی
شادی آری و غم رفته فراموش کنی
۲
جامه عاریت سلطنت از تن بنهی
کسوتِ فقر ، اگر زیبِ بر و دوش کنی
۳
صوفی آسا بسماع آئی چون اشتر مست
خم صفت کف بلب آری و بسی جوش کنی
۴
یکدو جرعه بکش از آن قدح هوش زدا
تا که خود را زقدح سرخوش و مدهوش کنی
۵
ای گل اَر پرده کِشی از رخ و آواز کنی
پرده گل بدری بلبل خاموش کنی
۶
چه ای اِی عشق ندانم ، که چُو زنبورِ عسل،
با همه نیش بکامم اثر نوش کنی
۷
دست در سلسله زلف دلاویزش کن
تا بزنجیر جنون دست در آغوش کنی
۸
بکف آری بدمی معرفت مائی را
اگر این زمزمه از نی بنوا گوش کنی
۹
روز را نیست خطر از شب یلدا چندان
که تو از زلف بر آن صبح بناگوش کنی
۱۰
همچو آئینه صافیت نماید رخ دوست
گربهر سنگ و گلی خود نظر از هوش کنی
۱۱
شاید آشفته که سر حلقه شوی رندانرا
حلقه بندگی شاه چو در گوش کنی
۱۲
ذره ی مهر علی کرده سبکبار تو را
گنه خلق جهان گر همه بر دوش کنی
نظرات
سیدمحمد جهانشاهی
سیدمحمد جهانشاهی
سیدمحمد جهانشاهی