آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۱۱۴۳

۱

گو چه کم آیدت زسلطانی

گر عنان سوی ما بگردانی

۲

شوکت سلطنت نیفزاید

دل درویش اگر برنجانی

۳

گر دل و دین بباختم چه عجب

نیست در عاشقی پشیمانی

۴

نرخ حلوا مگر زیاده شود

دامن ار بر مگس نیفشانی

۵

اینچنین چشم پرفسون که تر است

گر بود کوه آتش بجنبانی

۶

توو پاکیزه دامنی در حسن

من و در عشق پاکدامنی

۷

گر فلاطون روزگاراستی

که بدرمان عشق درمانی

۸

بوی زلف تو آید از دودم

گر چو عودم شبی بسوزانی

۹

تو چو شیرینی و منم فرهاد

قصه از این و آن چه میخوانی

۱۰

گو سگی هم در این سرا باشد

چندم از خیل خویش میرانی

۱۱

تا که زلف تو جان آشفته است

نشود فارغ از پریشانی

تصاویر و صوت

نظرات