آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۱۱۴۸

۱

تو ای سلطان خوبان جز ستمکاری نمی‌دانی

گرفتی مُلکِ دل را مملکت‌داری نمی‌دانی

۲

همه شب همدم اغیار از یار گریزانی

دریغا طفلی و رسم و ره یاری نمی‌دانی

۳

عجب فتانی ای چشم سیاه رهزن جادو

که غیر از رهزنی و رسم عیاری نمی‌دانی

۴

عجب نبود که خون خلق را خوردی به چالاکی

تو تُرکی و به غیر از قتل و خونخواری نمی‌دانی

۵

نه ای چشم سیه پیداست از تو درد بیماری

چه بیماری که درد و رنج بیماری نمی‌دانی

۶

رخ خورشید پوشیدی و روز خلق شد تیره

تو ای زلف سیه غیر از سیه‌کاری نمی‌دانی

۷

همی‌خندی بر افغانم که تا سایی نمک بر دل

تو آزادی بلی حال گرفتاری نمی‌دانی

۸

گلت هم‌صحبت خار است آشفته بکش افغان

بنال ای بلبل عاشق مگر زاری نمی‌دانی

تصاویر و صوت

نظرات