
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۱۱۶۴
۱
چه حظ زشاهد و شمع و شراب و شیرینی
ببزم غیر شب ار ماه خویشتن بینی
۲
چو مجمرش شده چهره زآتش می غیر
سزد بر آتش اگر همچو عود بنشینی
۳
جلال قیصر و دارا دو جو نمی ارزد
درآ ببزم محبت بعجز و مسکینی
۴
تو را که سیب زنخدان یار دردستست
خطا بود که بدو سیب خلد بگزینی
۵
صبا صفت به بناگوش زلفش ار گذری
بزیر توده عنبر هزار گل چینی
۶
هزار بار اگر نیش میزند زنبور
نمیرود زعسل لطف طبع و شیرینی
۷
بوصف زلف وی آشفته عمر آخر شد
تو باز بر سر افسانه نخستینی
۸
مرا بکفر و به اسلام هیچ کاری نیست
که نیستم بجز از مهر مرتضی دینی
۹
زمام بختی گردون بدست رایض اوست
چنان کشد که شتر را مهار در بینی
۱۰
کجا مجاهده عشق را بتابد عقل
چگونه صعوه درآید برزم شاهینی
نظرات