
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۱۱۷۶
۱
سحر است بر کمان نه دل را زتیر آهی
که زبرق آه دارد شب تیره صبحگاهی
۲
گذرد چو تیر آرش زکسان بیک گشادن
بسحر اگر برآید زدل شکسته آهی
۳
چو حکیم نخشب امشب زچه درون بحکمت
بدر آور از گریبان بفروغ قرص ماهی
۴
تو بچاه نفس تاریک چو یوسفی بمحبس
مگر آه کاروانان بدر آردت زچاهی
۵
بسر برهنه چون خور تو بعجز اگر درآئی
بسپهر رفعت البته که صاحب کلاهی
۶
اگرت سرشگ رخسار نشویدت سحرگاه
بصباح روز محشر زگناه روسیاهی
۷
بگدائی در دوست بیا در این دل شب
که چو بامدادت آید بیقین که پادشاهی
۸
همه توبه شکسته است چو آبگینه در ره
با چه حیله میتوان جست در این میانه راهی
۹
مگر از ولای حیدر بکف آوری رکیبی
بنشینی ار بکشتی تو بموجه تباهی
۱۰
زگناه خویش آشفته بگوی و مهر حیدر
چه محل که پیش صرصر بنهند برگ کاهی
نظرات