
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۱۲۱۰
۱
دلا تو پند ز احباب خویش نشنفتی
پی رضای بتان ترک خویشتن گفتی
۲
از این میانه تو را گوهر مراد که داد
هزار گوهر غلتان گر از مژه سفتی
۳
تو را ز پردهٔ دل میدهد خبر دیده
گرفتم آنکه ز اغیار راز بنهفتی
۴
به خندهٔ دگرت میدهد چو گل بر باد
گر از نسیم سحر همچو غنچه بشکفتی
۵
به خون غیر کنی پنجه رنگ من بسمل
چرا نصیحت اغیار باز پذرفتی
۶
چو حال من ز چه رو درهمی تو ای خم زلف
چو بخت من ز چه ای چشم فتنه را خفتی
۷
مگو چرا به غمش خفتی ای دل خونین
ز ابرویش چو شدی طاق با غمش جفتی
۸
حدیث زلف تو با باد گفته است مگر
که تو ز گفتهٔ آشفتهات برآشفتی
۹
به خانهٔ دلت آشفته جای جانان شد
مگر تو گرد خودی از میان جان رفتی
۱۰
زبان ناطقه در وصف مرتضی لال است
مگر مدیح علی را ز حق تو نشنفتی
نظرات