آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۱۲۴۲

۱

کو بشیری که بگوید ز سفر می‌آیی

خرم آن روز که بینم تو ز در می‌آیی

۲

مردم دیده نیابد به نظر مردم را

تو پری مردم چشم و به نظر می‌آیی

۳

سرخوش از وصل زلیخا و عزیزی در مصر

یوسفا کی تو به سروقت پدر می‌آیی

۴

شمع‌سان جان به سر دست نشینم تا صبح

گر بدانم تو به هنگام سحر می‌آیی

۵

از تجلی رخت سینه سیناست دلم

گرچه اندر نظر غیر شرر می‌آیی

۶

سپه غمزه که اندر صف مژگان داری

گر جهان خصم که با فتح و ظفر می‌آیی

۷

آفتابا چو به چوگان دو زلفش نگری

گو صفت در صف میدان تو به سر می‌آیی

۸

آن کمر را که در اندیشه نگنجد هرگز

به وصالش تو کجا دست و کمر می‌آیی

۹

در ره کعبه عشق است خطرها اما

چون رسی باز تو با جاه و خطر می‌آیی

۱۰

همچو آشفته به سر بادیه‌پیمایی کن

چون به پابوس شه جن و بشر می‌آیی

۱۱

مالک کشور امکان علی آن والی طوس

که چو مس می‌روی آنجا و چو زر می‌آیی

تصاویر و صوت

نظرات