
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۱۴۰
۱
خورشید رخت زیر خم زلف نهانست
لیکن چه نهانی که بشب ماه عیانست
۲
چشم تو چو ترکیب کماندار که از زلف
آویخته پیوسته کمندش بکمانست
۳
لعلت سخنی گفت و یقینم شده حاصل
در جوهر فردی که همه وهم و گمانست
۴
سودست بسودای تو سر دادن عشاق
کی عاشق صادق بغم سود و زیانست
۵
یک بوسه از آن لعل می آلود خدا را
کان شکر و یاقوت دوای خفقانست
۶
غم نیست کسی را که بهشت است نشمین
کی پیر شود هر که اسیر تو جوانست
۷
چون زردی رخساره نشانی بود از عشق
عشاق تو را زان همه رنج یرقانست
۸
هر صبح بگلزار هوا غالیه بیزاست
تا زلف که در راه صبا مشک فشانست
۹
ما نیک بجستیم نشان تو در آفاق
رنگی نه که گوئیم که بهمان و فلانست
۱۰
انوار تو در جمله ذرات هویدا
بیش از همه در مهدی وهادی زمانست
۱۱
دیدن نتوان هیچت و پیداست که هستی
چون روح که اندر تن و معنی نه بیانست
۱۲
تا ساقی دور است شه بزم ولایت
آشفته کجا چشم بدست دگرانست
نظرات