
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۱۴۶
۱
دلی که روز و شبان از پی نظر میگشت
ز زخمِ تیزِ نظر ، دوش بیخبر میگشت
۲
کسی که پا نکشیدی ز کعبه در همه عمر
به طوف میکده میدیدمش به سر میگشت
۳
بلی مسیر قمر عقربست و این عجبست
که دوش عقرب زلف تو بر قمر میگشت
۴
اگر تو موی میان را به جلوه ننمودی
کس این خیال نکردی که مو کمر میگشت
۵
نخوردی آب نی کلکم ار ز چشمه خضر
نه میوه سخنش تازه بود و تر میگشت
۶
چنان به بزم طرب دوش چنگ زد مطرب
که گوش زهره ز مزمار و عود کر میگشت
۷
چه بود لذت این سوختن که آشفته
نهاد خرمن و اندر پی شرر میگشت
۸
حسابِ حشر ، ندانم چه میشدی با خلق،
اگر نه حیدر کرار دادگر میگشت
نظرات
سیدمحمد جهانشاهی
سیدمحمد جهانشاهی