آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۱۴۷

۱

به غیر ساحت لیلی اگرچه صحرایی‌ست

گمان مدار که مجنون پی تماشایی‌ست

۲

ز دشت عقل گذر کن که جای پرخطر است

به کوی عشق بکش رخت را که خوش جایی‌ست

۳

میان‌تهی شمرندت که نیست پای شکیب

دُهُل‌صفت گرت از ضرب دست غوغایی‌ست

۴

اگر به کشور یغماست جای لشکر ترک

به ترک چشم تو نازم که شهر یغمایی‌ست

۵

به جز به یاد لبت باده گر کشد باد است

به روزگار تو هر جا که باده‌پیمایی‌ست

۶

اگر که منزل دیوانگان بود زنجیر

چرا به هر خم موی تو جای دانایی‌ست

۷

کسی که دست کش او راست حلقهٔ کعبه

چه غم که خار مغیلان شکسته در پایی‌ست

۸

ز قید قامت سرو چمن شدم آزاد

چرا که دل به کمند بلند بالایی‌ست

۹

تو آستین چه فشانی که عاشقان نروند

که لاجرم مگسی هست تا که حلوایی‌ست

۱۰

ندانمت ز کجا و چه مظهری ای عشق

به هر سری ز تو در روزگار سودایی‌ست

۱۱

چه غم ز ضربهٔ طوفان عشق آشفته

چو نوح هست چه اندیشه‌ات که دریایی‌ست

۱۲

حذر ز سطوت سلطان کجا بود درویش

تو را که همچو علی در زمانه مولایی‌ست

۱۳

ز هول روز حسابت نباشد اندیشه

گرت ز غیر تبرا بر او تولایی‌ست

تصاویر و صوت

نظرات