
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۱۵
۱
چشم تو بربست از فسون بر خلق راه خواب را
زلفت پریشان میکند جمعیت احباب را
۲
گفتم دل سوداییم دارد دوا بگشود لب
گفتا نبینی در شکر پروردهام عناب را
۳
مینغنود شب تا سحر چشمم ز هجرت ای پسر
کی خواب آید در نظر افتاده در غرقاب را
۴
زلفت به هر جا می کشد ، دل در هوایش میرود،
ناچار ماهی میرود تا میکشد قلاب را
۵
آبی که اسکندر نخورد ، چندان کِش از پی دست برد،
من جستهام در آن دهان آن گوهر نایاب را
۶
شب بر سر کوی تو من گویم ز هر بابی سخن
شاید که با صد مکر و فن خواب آورم بواب را
۷
در حقه نافش اگر گم شد دلم عیبم مکن
هم نوح کشتی بشکند بیند گر این گرداب را
۸
من اندر آن چاهِ ذقن ، افتادهام ای سیمتن،
کز دام تو نبود گریز ای شوخ شیخ و شاب را
۹
آشفته از آن تار مو در بزم تا کی گفتگو
آخر پریشان میکنی جمعیت اصحاب را
نظرات
سیدمحمد جهانشاهی
سیدمحمد جهانشاهی
سیدمحمد جهانشاهی