آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۱۶۸

۱

آن فتنه زانجمن چو برخاست

شد قامت او قیامتی راست

۲

شنعت نزند بعشق بازان

هر کس که زرمز عشق داناست

۳

بالای تو گر بلاست شاید

هر فتنه و هر بلا زبالاست

۴

بر خواسته ی زبزم و اما

نقش تو گمان مبر که برخاست

۵

از غارت دل نمیشوی سیر

ای ترک مگر که خوان یغماست

۶

از چیست زه کمانت ای عشق

کش چوبه تیر نخل خرماست

۷

تو کسوت زشت خود بیفکن

کان نقش ازل تمام زیباست

۸

آئینه صاف زنگ بگرفت

از رنگ تعلقی که بر ماست

۹

آشفته سگ در علی شد

این مرتبت از خدای میخواست

۱۰

از خاک در تو سر نپیچم

زیرا که پناه آدم اینجاست

تصاویر و صوت

نظرات