آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۱۷۰

۱

مجوی چشمه حیوان به جان طلب لب دوست

نه خضر زنده آب بقاست زنده اوست

۲

زشب که بس بسرم کوفت نوبتی فراق

دهل صفت نبود هیچ مغزم اندر پوست

۳

مرا که سینه بود وقف غمزه ترکان

چه غم که ترک نگاه تو مست و عربده جوست

۴

چنان گذشت زسر موج لجه عشقم

که بحر قلزم و عمان به پیش چشمم جوست

۵

مرا که نغمه مطرب بگوش و هوش نشست

چه جای موعظه واعظان بیهده گوست

۶

چگونه سر بسر چون منی فرود آری

تو را که در خم چوگان سپهر همچون گوست

۷

اگر تو زهر فرستی بکام ما حلواست

که هر چه دوست فرستد بجای دوست نکوست

۸

غرور حسن تو زان زلف و رخ عجب نبود

غرور فضل گل باغبان برنگ و ببوست

۹

صلاح و رندی با یکدگر نمیسازد

حدیث عقل بر عشق کار سنگ و سبوست

۱۰

نهم بگردن غم پالهنگ آشفته

گرم قلاده بگردن نهد سگ در دوست

۱۱

گزیده شیر خداوند ذوالجلال علی

که گرد دامن او این جهان تو بر توست

تصاویر و صوت

نظرات