
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۱۸۳
۱
آن غمی را که کران نیست غم حرمانست
آن شبی را که سحر نیست شب هجرانست
۲
غیرت عشق نداری اثری در تو مگر
یوسف تست زلیخا که در این زندانست
۳
می نشاید که برد منت بیجا ز طبیب
درمند تو که مستغنی از درمانست
۴
بهر خندیدن گل تا کی و چند اندر باغ
ابر نیسان چو من سوخته دل گریانست
۵
هر یکی رشحه از چشمه چشم تر ماست
این که گویند که این قلزم و آن عمانست
۶
وه که هر روز که خواهم غمت از دل بنهم
شوق من بر رخ زیبای تو صد چندانست
۷
رفت چون گلشن شیراز به تاراج خزان
بر سر آشفته کنونم هوس تهرانست
نظرات