
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۲۱۴
۱
زشور آن لب شیرین که در جهان انداخت
گمان مکن که شکر در میان توان انداخت
۲
چه نقشها که عیان شد زسیم ساده او
زطرح کینه که آن ماه مهربان انداخت
۳
سخن زنقطه موهوم رفت و باز حکیم
حدیث لعل سخنگویت در میان انداخت
۴
بصحن باغ نه گلهای آتشین است این
که عکس روی تو آتش ببوستان انداخت
۵
چه جلوه بود که حسن تو کرد بی پرده
چه فتنه بود که موی تو در میان انداخت
۶
زطن غیر رهائی نیافت با همه جهد
اگر چه عیسی خود را بآسمان انداخت
۷
سری بحلقه عشاق برکند عاشق
بپای دوست اگر سر نهاد و جان انداخت
۸
چه شمع آتشی آشفته داشت پنهانی
که شور عشق تواش شعله در زبان انداخت
۹
چه عشق پرتو شمع ازل علی ولی
که روح بر در او چوآسمان انداخت
۱۰
بحیله با سگ کویت گرفته ام الفت
که خویش را بتوانم در آستان انداخت
نظرات