
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۲۳۵
۱
از فلک عقد ثریاست که بر خاک آویخت
یا مگر خوشه انگور که از تاک آویخت
۲
ملک از آه من افروخت چراغ ار نه زچیست
این قنادیل که بر کنگر افلاک آویخت
۳
همچو شاهین که خورد خون کبوتر بچگان
طایر تیر تو بر این دل صد چاک آویخت
۴
این کمندی که تو ای ترک کمانکش داری
سر صد رستم و سهراب بفتراک آویخت
۵
هر دلی برد بچستی نگه طرارت
در خم زلف تو ای دلبر چالاک آویخت
۶
زاهد از بیم تف گرمی آتش بفسرد
رند میخانه در آن آب طربناک آویخت
۷
مست قلاش بمی خرقه و سجاده بشست
شیخ از وسوسه در سبحه و مسواک آویخت
۸
گر شکایت بکند کس زفریب شیطان
دل آشفته بآن غمزه ناپاک آویخت
۹
تا مگروا رهدم نفس از آن رنگ و فریب
دل بدامان نبی صاحب لولاک آویخت
۱۰
آنکه از تیغ جهانسوز علی نایب او
برق در خرمن کفار چو خاشاک آویخت
نظرات