
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۲۴۴
۱
ای قافلهسالار ز لیلی خبری نیست
بانگ جرسی هست و ز مجنون اثری نیست
۲
بر بست میان تنگ به قتلم که مگر خلق
در شهر نگویند که او را کمری نیست
۳
حرمان ثمر تخم وفا کشت در این باغ
ای نخل محبت به جز اینت ثمری نیست
۴
اول قدم از آتش نمرود گذر کن
در شاهره عشق جز این رهگذری نیست
۵
ای برق جهانسوز که در جلوهٔ امشب
بگذر که در این دشت دگر خشک و تری نیست
۶
با این همه فرزند که یعقوب به بر داشت
جز دیدن یوسف به خیال پسری نیست
۷
بر بی سر و پایان اگر ای پیر نبخشی
چون من به همه میکده بی پا و سری نیست
۸
جز دیدن منظور چه حاصل بودت چشم
افسوس بر آن دیده که او را نظری نیست
۹
بازا که در دیده و دل بهر تو باز است
کاینجا نه به غیر از تو سرای دگری نیست
۱۰
آن را که دلی نیست خورد خون جگر را
فریاد ز آشفته که او را جگری نیست
۱۱
روبهصفتان را بهل و رو به علی کن
در بیشهٔ ایجاد جز او شیر نری نیست
نظرات