
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۲۵۶
۱
مرا جز عشق و سودای تو دین نیست
که در آیین ما دین غیر از این نیست
۲
کمانداری در این لشکر ندیدم
که جان خستهای را در کمین نیست
۳
کجا یارا که پیش حکم و رایش
که تا گویم چنان است و چنین نیست
۴
از آن غم را که به شادی میگزینم
که جایت جز دل اندوهگین نیست
۵
خطا گفتم که چشم مستش آهوست
که این آهو به تاتار و به چین نیست
۶
عجب نبود بر آن لب شور اغیار
که بی زنبور هرگز انگبین نیست
۷
نجوشد شهد هرگز از نمکزار
میان برگ گل ماء معین نیست
۸
زدست ساقی ما هر که می خورد
به فکر سلسبیل و حور عین نیست
۹
به صورت آدمی لیکن ز نوری
که این خاصیت اندر ماء و طین نیست
۱۰
اگرچه خصم دعوی کرد جا هست
ولیکن سحر با معجز قرین نیست
۱۱
اگر خاتم ز جم بربود دیوی
به معنی صاحب تاج و نگین نیست
۱۲
مهل آشفته ساید جبهه بر خاک
که جز داغ تو او را بر جبین نیست
۱۳
علی مولای ما تا صاحب عصر
جز اینم اولین و آخرین نیست
نظرات