آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۲۷۸

۱

بلای جان من خسته سرو بالائیست

زخوان عشق مرا نعمتی والائیست

۲

مراد دل طلبیدن زدوست خودکامیست

نه عاشقست که جز دوستش تمنائیست

۳

مرو تو از پی دل گرچه طالب وصلست

که رفتن از پی دل منتهای خود رائیست

۴

چو شمع انجمن افروز خاص و عام مباش

که قدر خود شکند شاهدی که هر جائیست

۵

مرا زصحبت تنها چو جان و تن فرسود

کنون بگوشه عزلت هوای تنهائیست

۶

بگوش تو نرسید ار فغان من شب هجر

زضعف بود مپندار کز شکیبائیست

۷

چو دید دیده زلف و رخت بدل میگفت

محیط مرکز خورشید شام یلدائیست

۸

ببخش بار خدایا بجرم آشفته

که گرچه زشت ولی مدح خوان زیبائیست

۹

زشور عشق علی شهره ام بشیدائی

چو عندلیب که مشهور گل بشیدائیست

۱۰

بر آستان تو با سر مگر طواف کنم

چرا که وادی ایمن نه جای هر پائیست

تصاویر و صوت

نظرات