
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۳۳۲
۱
کالای جان نه چیزیست کش سرسری توان داد
یا دل که هر دم او را بر دلبری توان داد
۲
حق جوی همچو حلال تا سر بدار بازی
ورنه بپای هر خس کی خود سری توان داد
۳
خود در طلب میازار یوسف بجو ببازار
کاندر بهای حسنش مشت زری توان داد
۴
ما بسملیم از عشق کو یار سیم ساعد
کز شوق خنجر او خود خنجری توان داد
۵
خاریم ما در این باغ چون عشق تربیت کرد
از آبیاری او لابد بری توان داد
۶
ساقی تو صاف داری خامند اینحریفان
خیز و بجو حریفی کش ساغری توان داد
۷
مرغ دلم بدامت جانا چو خانه زاد است
او را زنوک پیکان بال وپری توان داد
۸
ویران سرای دلرا دادی بخیل غمزه
ملکی بود گر آباد بر لشکری توان داد
۹
دادی بترک چشمت از چه حکومت دل
کی کشور مسلمان بر کافری توان داد
۱۰
جز مصطفی و آلش کس در جهان ندیدم
کاندر نثار مدحش شعرتری توان داد
۱۱
آشفته مدح خوان شد یارب به حیدر و آل
از هشت باب خلدت او را دری توان داد
نظرات