آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۳۴۱

۱

نه گمانم آدمی زاده بدین جمال باشد

نشنیده ام فرشته که باین کمال باشد

۲

مگر از پری و غلمان کند ازدواج و آنگه

چو تو آدمی بزاید که بدین جمال باشد

۳

بکدام شهر رسمست و کدام ملک یا رب

که بسروش آفتاب و بمهش هلال باشد

۴

نکند دوام عقلم بر آفتاب عشقت

که بقای شبنم و مهر بسی محال باشد

۵

سر کوی تو بهشت است و منم مجاور آنجا

نه بهشتیم خدا را اگرم ملال باشد

۶

بمن آنکه کرد شنعت که چرا شدی پریشان

خم زلف دید و دانست مرا چه حال باشد

۷

شب وصل برنتابد بحدیث روز هجران

بصباح حشر گویم اگرم مجال باشد

۸

نبرم زخضر منت پی جرعه زلالش

که بخون دل بجامم همه شب زلال باشد

۹

نکنم شکایت از هجر و پزم زصبر حلوا

که بحنظل فراقت شکر وصال باشد

۱۰

زچه خال را بپوشی و کشی بدیده میلم

که نه مردمک بچشمم که سواد خال باشد

۱۱

زکدام ملت استی زکه داشتی تو فتوی

که زکافر و مسلمان بتو خون هلال باشد

۱۲

زشمیم طره دوست نسیم شد معطر

که نه لطف در صبا بود و نه در شمال باشد

۱۳

سخنی زلعلت آشفته چو گفت همچو طوطی

همه دختران طبعش شکرین مقال باشد

۱۴

بفشاند آستین شیخ بنظم ما و غافل

که بجز مدیح حیدر نه مرا خیال باشد

تصاویر و صوت

نظرات