
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۳۵۱
۱
رندان خرابات در میکده بستند
رفتند بپای خم و آسوده نشستند
۲
دیدند خمار من و یک جرعه ندادند
چون تو به دل عهد محبت بشکستند
۳
در بند تعین همه بالاف تجرد
آزاد زخلقند و نه از خویش برستند
۴
بشکسته بت و سبحه و زنار گسسته
چون نیک به بینی همه خود را بپرستند
۵
از جام می سرخ ندیدند چو مستی
آن سبز گیا را زپی نشئه بجستند
۶
درخرمن عقل و خرد و دین زده آتش
دود است که پیوسته بر افلاک فرستند
۷
ابلیس به بینند و بگویند خدائی
زین قوم بپرهیز که مردود الستند
۸
بیزار بود پیر خرابات ازینان
کازباده خرابند وز توحید نه مستند
۹
آشفته تو و میکده و سر سلونی
غم نیست اگر بر تو در میکده بستند
نظرات