
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۳۶۲
۱
شمعی چو تو میباید تا بزم بیاراید
شاید نبود گر شمع بیدوست نمی شاید
۲
جز ماه رخت کآورد خال سیه هندو
هرگز نشنیدم ماه هندو بچه ای زاید
۳
آئینه بکف دارد نه بهر خود آرائیست
خواهد دل خود از کف بیشایبه برباید
۴
گر خواند و گر راند ور خود کشد و بخشد
سر بر خط فرمانم تا حکم چه فرماید
۵
آنرا که سر انگشتان از خون شهان آلست
از خون من درویش کی پنجه بیالاید
۶
هر جا که بود دلبر ما راست بهشت و حور
بیدوست بهشت و حور ما را بچه کار آید
۷
مجنون نکند میلی دیگر برخ لیلی
بی پرده بحی یارم رخساره چو بنماید
۸
صیدی چو کشد صیاد ناچار بر او بخشد
فریاد که ترک ما بر کشته نبخشاید
۹
ای خضر خدایت داد چون آب بقا در دست
یکجرعه بمسکینان کاین عمر نمی پاید
۱۰
اسرار می و مستی آشفته زمستان پرس
مستانه بیا کاین جا هشیار نمیباید
۱۱
دارم بدل ایساقی بس عقده لاینحل
جز دست علی یا رب این عقده که بگشاید
نظرات