
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۳۷۰
۱
عاشقی را کز لب لعلی شرابش میدهند
از دل بریان خود لابد کبابش میدهند
۲
هر دلی کاو چنگ زد در تار زلف مهوشان
گوشمال از دستها همچون ربابش میدهند
۳
هرکه گستاخانه ارنی گوی شد در طور عشق
لن ترانی چون کلیم آخر جوابش میدهد
۴
حبذا نقشی که بندد خامه بیرنگ عشق
همچو چشم من ثباتی اندر آبش میدهند
۵
عاشقان تا باز نشناسند خون خود به حشر
در سرانگشت بتان رنگ خضابش میدهند
۶
ذرهای کاندر هوای مهر رویت رقص کرد
حکم بر تسخیر ماه و آفتابش میدهند
۷
هر کرا در کف بود خاک در پیر مغان
میستانند و به منت زر نابش میدهند
۸
هرکه باشد حب حیدر در دل او بیحساب
ایمنی از پرسش روز حسابش میدهند
۹
جا کند آشفتهوَش هرکس به کوی مرتضی
کسی ستاند گر بهشت هشت بابش میدهند
نظرات