
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۳۸۹
۱
عاشقان را بسر ار تیر بلا میبارند
جانب دوست همان به که فرونگذارند
۲
ایدل آنانکه میسر شدشان ملک یقین
چون خلیل آتش افروخته گل انگارند
۳
از چه رحمی بدل خسته عاشق نکند
هر دو چشم تو که همچو دل بیمارند
۴
به که چون گوی فتد در خم چوگان اجل
آن سری کز شعف اندر قدمت بسپارند
۵
تا قیامت مه و خور پرده زرخ برنکشند
پرده از روی نگارین تو گر بردارند
۶
پرده بردار زرخ ایگل رعنا در باغ
که عروسان چمن میل تماشا دارند
۷
گذری کن سوی گلزار که سرو و شمشاد
پیش قد تو کمر بسته و خدمتکارند
۸
خار و گلچین شده همدست در این باغ بهم
خاطر بلبل دلسوخته میآزارند
۹
سر نهاده بسر دست بکوی خوبان
مگر آشفته سگ خویش مرا بشمارند
نظرات