آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۳۹۰

۱

دل سودازده را کار به سامان نرسد

تا مرا دست به آن زلف پریشان نرسد

۲

دل من تنگ و غم هجر فراوان چه کنم

گر بامداد من آن دیده گریان نرسد

۳

گر بدامان نرسد دست منت نیست عجب

دست درویش همانا که بسلطان نرسد

۴

هر چه را مینگرم هست بعالم پایان

شب هجر از چه ندانم که بپایان نرسد

۵

چشم یعقوب سفید است ببیت الاحزان

آه اگر قافله مصر بکنعان نرسد

۶

کی صدف حامله لؤلؤی لالا گردد

شب گر از چشم ترم اشک بعمان نرسد

۷

سیل اشکم شده پیوسته بهم در شب هجر

عجب ار قامت این موج بطوفان نرسد

۸

هر چه چون گوی بمیدان طلب گردیدم

دست من در خم آنزلف پریشان نرسد

۹

بهر آشفته مبر زحمت بیهوده طبیب

درد عشق است همان به که به درمان نرسد

تصاویر و صوت

نظرات