
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۳۹۳
۱
چو یاد زلف توام در ضمیر میآید
ز گفتهام همه بوی عبیر میآید
۲
تو آهوی ختنی یارب این چه افسونست
که شیر بیشه به دامت اسیر میآید
۳
به سنگ خاره کند رخنه ناوک مژهات
چو سوزنی که برون از حریر میآید
۴
میان خیل بتان شهسوار کَجکُلَهَم
چو در میانه لشکر امیر میآید
۵
ز خون حلق من ای ترک شخ کمان بگذر
که صیدهای چنین کم به تیر میآید
۶
به غیر آینه کآن هم رخ تو عاریه کرد
کجا تو را بدو عالم نظیر میآید
۷
اگر به کوی تو آشفته شکسته پرم
ولی ز گلشن خُلْدَم صفیر میآید
۸
دوباره مانی اگر نقش صد نگار کند
کجا چو نقش رخت دلپذیر میآید
۹
سواره تیغ به کف میرسد پی قتلم
چو آن بلا که ز بالا به زیر میآید
نظرات