
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۳۹۷
۱
از مردم چشم تو دل زلفت به یغما میبرد
جان دستمزد آن دزد را کز دزد کالا میبرد
۲
ترکی که از ملک دلم طاقت به یغما میبرد
ترک نگاهش یکتنه یغما ز تنها میبرد
۳
از غمزه غارتگرش یرغو به سلطان میبرم
بیباک بین کز چابکی دل بیمحابا میبرد
۴
گفتم به خالش کی سیه بگریز از این آتشکده
گفتا در آتش جایگه هندو به عمدا میبرد
۵
زلفش شکن اندر شکن چشمش به قصد جان من
این جادو و آن راهزن یا میکشد یا میبرد
۶
دل گبر و وی زردشت او ایمان من در مشت او
خون دلم انگشت او از بهر حنا میبرد
۷
آن ترک آذربایجان افروختم آذربایجان
باد صبا خاکسترم اینک به صحرا میبرد
۸
آن نرگس خمار او و آن زلف چون زنار او
گاهی به دیرم میکشد گه در کلیسا میبرد
۹
شاید که تا آشفته را جان وارهد از این بلا
بر دامن زلف بتان دست تولا میبرد
نظرات