
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۴۰۳
۱
مستان تو از جام ازل باده خورانند
تا صبح ابد از دو جهان بیخبرانند
۲
در راه طلب سر بنهد طالب مقصود
آنان که بنالند زپا نو سفرانند
۳
زهاد پس از زهد بمیخانه گرایند
یک عمر نشاید که بغفلت گذرانند
۴
در باغ بیا تا که ببینی گل و بلبل
از شوق همه نعره زنان جامه درانند
۵
شنعت نپسندند بزنجیری زلفت
آنان که گرفتار باین بند گرانند
۶
چوگان تو را کی سر گوی چو منی هست
کافتاده چو گو در سم اسب تو سرانند
۷
بگذر سوی بتخانه که گردند پشیمان
قومی که بآن لعبت بیجان نگرانند
۸
خفاش ندارد خبر از پرتو خورشید
این قوم ملامتگر ما بی بصرانند
۹
آشفته بجز من که از آن شمع شدم دور
پروانه ندیدیم که از بزم برانند
۱۰
فرهاد تو شکر لبم ای خسرو خوبان
در شهر اگرچه همه شیرین پسرانند
نظرات