
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۴۰۴
۱
تا بکی راز غم عشق تو ناگفته بود
تا بکی گوهر اسرار تو بنهفته بود
۲
تا بکی بر نکن چشم خود از خواب خمار
فتنه هر چند که به باشد گر خفته بود
۳
چهره بنمای در آئینه ام ای شاهد غیب
زآنکه مرآت دل از زنگ هوس رفته بود
۴
گفتم این شوخی و آئین ظرافت بگزار
گفت خوش باش که معشوق تو آلفته بود
۵
مطرب از بهر خدا راست بزن پرده وصل
سخنی گوی از این قصه که نشنفته بود
۶
گفته بودم که بگویم ببرت شوخ فراق
پیش چشمان تو هر راز نهان گفته بود
۷
در سویدای دلم نیست بجز سر جنون
تا که سودای تو اندر سر آشفته بود
نظرات