
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۴۰۵
۱
روزگاریست که افلاک به کین میگذرد
کار عشاق به دور تو چنین میگذرد
۲
چند گویی که مه از بام فلک میتابد
بنگر آن ماه که بر سطح زمین میگذرد
۳
خویش را مشتری از بام سپهر اندازد
با چنین جلوه گر آن زهرهجبین میگذرد
۴
آهوی چشم تو چون دید به چین خم زلف
از سر نافه مشک آهوی چین میگذرد
۵
کیست آن شعله جواله که بر برق نشست
که تف شعلهاش از خانه زین میگذرد
۶
خط به گرد لب تو فتوی خونم بنوشت
کار شاهان همه از خط و نگین میگذرد
۷
مه و خورشید کشیده به دم از اژدر زلف
معجزه میکند و سحر مبین میگذرد
۸
هرکه بر کفر سر زلف تو ایمان آورد
آری آشفتهصفت از دل و دین میگذرد
۹
هرکه دادند رهش بر در میخانه عشق
همچو آدم ز سر خلد برین میگذرد
۱۰
جا بکریاس نجف گر بدهندش ز شرف
از سر رتبه خود روح امین میگذرد
۱۱
پیر کنعان من و تو هر دو پسر گم کردیم
به تو یارب چه گذشته به من این میگذرد
نظرات