آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۴۱

۱

پند بیهوده مگو ناصح بیهوش مرا

آتشی هست که می‌آرد در جوش مرا

۲

ضیمران رویدم از گلشن خاطر همه شب

در ضمیراست چه آنزلف بناگوش مرا

۳

همه شب دست در آغوش رقیبان تا صبح

وه که یکشب نشدی دست در آغوش مرا

۴

روزگاریست که چون خاک نشینم برهت

کردی از صحبت اغیار فراموش مرا

۵

نه پس از هجر بود وصلی و نوش از پس نیش

خورده ام نیش بسی لطف کن آن نوش مرا

۶

گفت آشفته تو با من چکنی حور طمع

یوسفم من بزر ناسره مفروش مرا

۷

رحمی ای ساقی میخانه وحدت رحمی

بیکی ساغر مستانه ببر هوش مرا

۸

سرو گو جامه سبز چمنی را برکن

که چمد در چمن آن سرو قباپوش مرا

۹

دوش بود آن بر دوشم همه شب در آغوش

کی رود از نظر آن لطف بر دوش مرا

تصاویر و صوت

نظرات