
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۴۳۹
۱
دو جهان در نظر پاک یکی میآید
بیندار دیو به چشمش ملکی میآید
۲
شکر و ملح بود ضد و زافسون لبت
شد مکرر که ز شکر نمکی میآید
۳
عقل و عشقند دو سلطان وجود و ناچار
چون یکی میرود از ملک یکی میآید
۴
عشق وارد شد و عقل و خردم کرد فرار
بر زر قلب حریفان محکی میآید
۵
عشق در پیش زپی حب علی ره سپر است
مژده کز شاه به لشکر یزکی میآید
۶
فرس خامه به میدان سخن جولان زد
اسب چوبین نه عجب برق تکی میآید
۷
بده آشفته ز صهبای یقینش جامی
در مقام علی آن را که شکی میآید
نظرات