آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۴۵

۱

جامه پوشید و بیاراست قد رعنا را

پرده افکند وعیان کرد رخ زیبا را

۲

ترک یغمائی اگرغارت یکخانه کند

نازم آن را که به یغما ببرد یغما را

۳

هر که دارد چو تو غلمان بهشتی امروز

هوس جنت و حورش نبود فردا را

۴

چشم مخمور شراب است گرت از می دوش

ساقی لعل تو بگرفته بکف صهبا را

۵

برسر کوی تو گاهی چو صبا میگذرم

زهره ی کو که نهم بر سر کویت پا را

۶

آخر ای مجمع خوبی و لطافت روزی

زان خم زلف بجو حال دل شیدا را

۷

ای حکیم از چه کنی منع از آن رخسارم

منع از دیدن خورشید مکن حربا را

۸

پرده بردار که تا پرده مردم بدری

تا دگر عیب نگویند من رسوا را

۹

گفتی آشفته زسر آتش سودا بگذار

گرچه سر میرود از سر ننهم سودا را

۱۰

من که مستم زشراب غم عشق حیدر

پشت پائی زده ام دنیی و هم عقبی را

تصاویر و صوت

نظرات