
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۴۵۸
۱
زاهدان را چو بزلف تو سر و کار افتد
کار با سبحه و زنار به پیکار افتد
۲
خیز و در کوی مغانش بده ای شیخ بمی
چند سجاده و تسبیح تو بی کار افتد
۳
جز ملامت ثمری ایدل شیدا نبری
سرو کار تو چو با مردم هوشیار افتد
۴
گرچه زنار بود حلقه آن زلف نژند
کاش بر حلق من آن حلقه زنار افتد
۵
شاهدم رقص کنان جلوه کند چون در بزم
زاهدان را همگی کیک بشلوار افتد
۶
نیست ممکن که دگر باز برویت بیند
نظر هر که برخسار تو یک بار افتد
۷
منع چشمت نتوان کرد که خونم نخورند
ترک چون مست شود لابد خونخوار افتد
۸
قدر آن صدمه که من میخورم از دل دانی
گر سر و کار تو یکروز به بیمار افتد
۹
از سر کوی خود آشفته چه رانی نرود
خار در ساحت گلزار بناچار افتد
۱۰
از غم بی عملی شکوه مکن ای درویش
در صف حشر بحیدر چو سر و کار افتد
نظرات