
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۴۶۸
۱
عید است مطرب را بگو چنگی به مزمر برکشد
تا زهره در بزم فلک از وجد معجر برکشد
۲
ساقی صلا زد محتسب می در قدح کن برملا
صوفی شکسته توبه و خواهد که ساغر برکشد
۳
زاهد که بودی زرد رو میدیدمش در جستجو
گویا طبیبش گفته کاو زآن راح احمر برکشد
۴
هل من مزید صوفیان از بزم شد بر آسمان
هر کو کشیده ساغری خواهد مکرر برکشد
۵
چون آفتاب او میکشد پرده زعارض بر فلک
چون هندوان خور بر جبین خط مزعفر برکشد
۶
چون نوبت پیر مغان گویند بر بام حرم
نبود عجب واعظ که می بر فوق منبر برکشد
۷
آن میفروش بزم دل آن ماورای آب و گل
آنکو فلک را متصل گردن بچنبر برکشد
۸
آن شهسوار لافتی آن تاجدار هل اتی
کز دست قدرت درو غادر را زخیبر برکشد
۹
چون دستاو شد دست حق نبود عجب کز معجزه
در مشرق از مغرب اگر خورشید خاور برکشد
نظرات