آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۴۹۱

۱

نقاب از زلف مشکین چون به روی چون قمر بندد

حجابی از شب تیره به روی روز بربندد

۲

کند چنبر چو زلف عنبرین باده هلال آن مه

تو گویی چنبری بر گردن شمس و قمر بندد

۳

میان و موی او را فرق نتوانم ز باریکی

مگر آن دم که بر قتلم ز روی کین کمر بندد

۴

به شوق خرمنی کز برق گرد دشت می‌گردد

مرا خرمن ز شوق سوختن ره بر شرر بندد

۵

کشیده لشکری از خط زهر سو ترک چشم تو

کز این جادو به روی مردمان راه نظر بندد

۶

خط سبزت عبث بر آن لب شیرین نپیوسته

بلی طوطی زند پرتا که خود را بر شکر بندد

۷

رخت خواندم گل کابل قدرت را سروی از کشمر

که نتواند کسی تشبیه زاین دو خوب‌تر بندد

۸

گل کابل کجا آید میان انجمن خندان

کمر کی در میان خلق سرو کاشمر بندد

۹

به جز تو سجده بر رویی نمی‌آرم که چشمانم

نظر از تو نمی‌گیرد که بر جای دگر بندد

۱۰

تویی کعبه تویی قبله تویی مقصد ز بیت الله

خلیفه جز تو نبود حق که بر خیر البشر بندد

۱۱

حدیث زلف او گفتم ز شعرم بوی خون آید

بلی در ناف آهو نافه از خون جگر بندد

۱۲

گریزد در پناه حضرتت آشفته در محشر

در آن معرض که آتش راه را بر خشک و تر بندد

تصاویر و صوت

نظرات