
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۴۹۳
۱
زاهد و محتسب و شیخ بهم پیوستند
تا در میکده را بر رخ رندان بستند
۲
گر به بندند در میکده یا بگشایند
خیل مستان خم عشق تو بی می مستند
۳
جملگی عقرب جراره و با نیش جفا
بتقاضای طبیعت دل مستان خستند
۴
تا که رفته ززمین جانب افلاک امشب
کز پی رقص ملایک بهوا می جستند
۵
غمزه و خال و خط و زلف تو اندر ره دل
آه کاین سلسله طرار بهم همدستند
۶
گر زمستان تو گستاخ زند سر سختی
که سلامیت بگویند و دعا بفرستند
۷
نام سامان نبری در بر عشاق ایدل
که چو آشفته بآن سلسله مو پیوستند
۸
عارفان کز خم زلف تو کمندی دارند
جمله زنجیر تعلق زجهان بگسستند
۹
دست افتاده زپایان ره عشق بگیر
زآنکه تو دست خدائی و همه بی دستند
نظرات