آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۵۳۷

۱

به خود پیرایه چون آن سرو سیم‌اندام می‌بندد

به سوری سنبل و بر ماه مشک خام می‌بندد

۲

بنامیزد از این مشاطه نازم باغبانی را

که بر مه غالیه سایه به گل بادام می‌بندد

۳

نماید در دل شب صبح صادق را زهر جانب

به روی روز روشن بامدادان شام می‌بندد

۴

لب تو باده خلر دو چشمت ماه را ساغر

که بر می نشئه یا خود باده را بر جام می‌بندد

۵

حذر زآن غمزه کافر فغان زآن چشم افسونگر

که بیخ کفر می‌سوزد در اسلام می‌بندد

۶

بنازم آهوی مردم شکار چشم مستت را

که خلقی را به مویی می‌کشد در دام می‌بندد

۷

بتی دارم که دارد کعبه و بتخانه را توام

ره کعبه زده در بر رخ اصنام می‌بندد

۸

کمیت فکر آشفته ز تک افتاده در وصفش

که از رفعت گذر بر طارم اوهام می‌بندد

۹

علی آن پرده‌دار سر که دست حق بود دستش

که هم آغاز بگشوده است و هم انجام می‌بندد

تصاویر و صوت

نظرات