
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۵۴۷
۱
فوج مژگان از اشارات دو چشمت ای پسر
ریخت خون از مردمک چون خون مردم نیشتر
۲
بزم مستان غمت را نقل و می حاجت نبود
کز دهان و چشم و لب می هست و بادام و شکر
۳
کی برم ازچشم و زلفت دین و دل کاندر رهند
ترککان جان شکار و جادوان سحرگر
۴
ای تو را بالا بلا وی چشمکانت فتنه زا
فتنه ام بر آن بلا زین فتنه از خود بیخبر
۵
مرحبا ای برق عالم سوز از نو جلوه کن
تا بسوزی خرمن هستی ما از خشک و تر
۶
واعظ ار از فتنه روز قیامت وصل کرد
خواست تا گوید حدیث شام هجران مختصر
۷
جز حدیث زلفت آشفته نگوید روز و شب
زآن که او را نیست ره زین حلقه تا محشر به در
نظرات