
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۵۷۲
۱
گرفت پرده ز رخسار شاهد منظور
که آفتاب نیارد که باز پوشد نور
۲
و ان یکاد بر آن چهره زد رقم خطت
که باد چشم بدان از جمال خوبان دور
۳
تو را که خار غم گلرخی به پای دل است
خروش بلبل شوریده داریاش معذور
۴
به نیمهشب چو درآیی به بزم منتظران
به صبح وصل مبدل کنی شب دیجور
۵
به پیش غمزهٔ سحار و زلف جادویت
بود کرامت موسی چو آیت مسحور
۶
مراست لؤلؤ منظوم بر زبان قلم
تو را به دُرج عقیق است لؤلؤ منثور
۷
به کیش عاشقی آشفته نیست مستوری
که هیچ مست ندیدیم در جهان مستور
۸
به پارس لشکر فتنه بسی بود انبوه
مگر ز غیب بیارند رأیت منصور
۹
لوای شاهد غیبی ولی و حجت حق
که حب اوست به دلها چنان که دل به صدور
نظرات