
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۶۱۶
۱
دل نمک سود لعل خندانش
جان بر آتش زآب دندانش
۲
نوک پیکانت ار خورد طفلی
چه تمتع زشیر پستانش
۳
هر که دارد چنین گلی رعنا
نبود شوق گشت بستانش
۴
ساکن کوی آن بهشتی روی
نیست حاجت بحور و غلمانش
۵
گو به یعقوب تا که جوید باز
یوسف اندر چه زنخدانش
۶
ما و یک بوسه زآن لب نوشین
خضر نازد بآب حیوانش
۷
هر که شد مطمئن خلیل آسا
نار نمرود دان گلستانش
۸
این چه وادی بود که چون مجنون
همه لیلی است در بیابانش
۹
آفتابش چه گوست در خم زلف
تا خورد لطمه ی زچوگانش
۱۰
هر کرا سر بعهد یاری رفت
ناگزیر است عهد یارانش
۱۱
هر کرا چشم و دل بابروئیست
سینه شد وقف تیربارانش
۱۲
جان آشفته خاک کوی علیست
واعظ از این و آن مترسانش
نظرات