
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۶۲۰
۱
ایدل نگفتمت بنشین خوش بجای خویش
رفتی برزم عشق و کشیدی سزای خویش
۲
در هر دلی که خیمه معشوق میزنند
عاشق گذشته است زنفس و هوای خویش
۳
چوگان چو گوی میطلبیدش بسر زشوق
او را بگوی تا نگرد از قفای خویش
۴
خود بد کنی و بد شنوی شکوه ات زکیست
گو نفس را منال بجز از جفای خویش
۵
گر تخت جم بود که رود عاقبت بباد
سلطان کسی که ساخته با بوریای خویش
۶
ما را گناه از نظر او را خطا زچشم
بر من گناه معترف او بر خطای خویش
۷
پایاب من برفت و بچاه اوفتاده ام
عاشق نگاه می نکند پیش پای خویش
۸
ما را جز از رضای تو گر زانکه دوزخست
زاهد بهشت عدن شمارد جزای خویش
۹
دل عمر خویش صرف زنخدان یار کرد
یوسف نگر که چاه بسازد برای خویش
۱۰
گر او رضا بدادن دین است و جان و دل
آری رضای دوست بجو نه رضای خویش
۱۱
آئی اگر بحشر بدعوی کشتگان
عاشق بنظره ای ببرد خونبهای خویش
۱۲
ای پادشاه کون و مکان ای علی زلطف
آشفته را بخوان تو خدا را گدای خویش
نظرات