
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۶۳۷
۱
کافور بیخت ابر چو بر بوستان باغ
کنجی بجوی و همدمی و از جهان فراغ
۲
بر جای سرو و گل بنشان یار معتدل
می نه بجای لاله و نرگس کن از ایاغ
۳
شمعی بدست آر که پروانه اش شوی
روشن کنی بخلوت دل از رخش چراغ
۴
بگذار بلبله زمی و بذله ای بگوی
بلبل اگرچه رفت و چمن کرد وقف زاغ
۵
ساقی اگر چه جام بکف آیدت زدر
از چهره و شراب توان کرد طرح باغ
۶
بردار از دهان صراحی تو پنبه را
تا دست ساقیت بنهد پنبه ای بداغ
۷
لیلی نشسته در حشم دلبری بناز
مجنون عبث ببادیه حیران بکوه و راغ
۸
آشفته شاهباز شو و کبک کن شکار
مردار خور مباش تو چون زاهد و کلاغ
۹
شور علی بکاسه سر جای میدهدم
سودای مختلف بزدائیم از دماغ
۱۰
شاهی که در غدیر رسول جهانیان
او را خلیفه خواند که کامل شدش بلاغ
نظرات