
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۶۸۴
۱
همه شب هم سفر باد سحرگاه شدم
کز مه خرگهی خویشتن آگاه شدم
۲
تو نسیم سحری آگهیت هست زمن
که من سوخته ات شمع سحرگاه شدم
۳
گفتم از آه من این خیمه نیلی برپاست
ماه میگفت منش قبه خرگاه شدم
۴
تا مگر راه برم در خم آنزلف سیاه
خود زسر تا بقدم همروش آه شدم
۵
شیخ شد هم سفر و برد سوی صومعه ام
دو قدم همره او رفتم و گمراه شدم
۶
رنج کرمان دهدم صحبت اغیار بدل
همچو ایوب زدرد غمت آگاه شدم
۷
پاسبان کرد گمانم که سگ کوی ویم
بس که من در سر کویش گه و بیگاه شدم
۸
تا کجا خیمه زدی کت نبود نام و نشان
که زماهی بطلب بر زبر ماه شدم
۹
دین و دل داده پی عشق بتان آشفته
من چرا مشتری این غم جانکاه شدم
۱۰
سگ اصحاب رقیم ارچه به خود میبالد
فمر من این که علی را سگ درگاه شدم
نظرات