آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۷۳۰

۱

بر آن سرم که بگرد وفا و مهر نگردم

که همچو ذره زمهر تو بر هوا شده گردم

۲

طبیب عشق که گفت آخر الدواء الکی

نشد علاج و شد این داغ درد بر سر دردم

۳

نمانده باده بکاسه نه زر بکیسه خدا را

برفت سرخی و مانده بجای چهره زردم

۴

منه تو دیگ تمنا چو کشتی آتش سودا

که دیگ عشق نیاید بجوش زآتش سردم

۵

بغیر دردسر و صدمه خمار ندیدم

که بود ساقی و این باده از کجاست که خوردم

۶

بیا و پرده بگردان دمی تو مطرب مجلس

که زخم تازه کند زخمهای تار تو هر دم

۷

هوا گرفته دل آشفته را بسان کبوتر

پرم زبام حرم تا که کشتنی گردم

۸

خیال جستن از دام نفس و قید هوا را

کنم به همت مردان که خود نه آن مردم

تصاویر و صوت

نظرات